شعر
نومیدم شدم ؛ امید دورم زد و رفت
♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥
نومیدم شدم ؛ امید دورم زد و رفت
گیریم که از چشم شما افتاده است
مشک را بر دوش آب آور کن و بعداً بیا
کوله بارت را پر از معجر کن و بعداً بیا
کوفه اشک میهمان را زود در می آورد
روزهای خوب خود را سر کن و بعداً بیا
شهر در فکر پذیرایی ولی با نیزه است
فکر حلقوم علی اصغر کن و بعداً بیا
صدای چند آهنگر سرم را برده است
سینه را آماده خنجر کن و بعداً بیا
هرچه هم قرآن بخوانی باز سنگت میزنند
جای نیزه تکیه بر منبر کن و بعداً بیا
چشم های کوفیان شور است قبل حرکتت
فکر قد و قامت اکبر کن و بعداً بیا
راه بندان میشود اینجا سر هرکوچه ای
خواهرت را ایمن از معبر کن و بعداً بیا
برای اولین دفعه میان خیمه عاقد گفت: خانم جان وکیلم؟
تیر آه از نهاد پدر در بیاورد
رفته اند اما به منبرها اذان ها مانده است
هرچند بر لب ، واژه ی انکار دارم
دریایی و آوازه ات بدجور پیچیده ست
پس خدا دلتنگی اش گل کرد ، آدم آفرید
شاعر شده ام اوج در اوهام بگیرم
قهوه را بردار و یک قاشق شکر، سم بیشتر
مستی به شکستن سبویی بند است
دلخوشم با نظم ِ گیسویت ، پریشانی چرا ؟!
مرد آنست که در عشق صداقت دارد
یاد من باشد فردا دم صبح
تا که از در،درآمدم بی تو
گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفـــــاق
بهتر ز دیدهای که نبیند خطای خویش
پشت گوشی که گریه می کردی
زندگی با همه وسعت خویش
شب سردی است و من افسرده
ببخش فالم اگر دست دیگران افتاد
سخت آشفته و غمگین بودم
موهام روی شانه طوفــان غم رهاست
حور وقتی در بهشت از عطر گل تر می شود
شانه در دستش گرفت و موی خود را شانه کرد
زندگی، راز بزرگی است
با اينكه چون ماري درون آستين بودند
صبح امروزکسی گفت به من:
عجب صبری خدا دارد!
یعنی تو نباشی و دمی زنده بمانم ؟... به خدا نه
جز اسم قشنگ تو بيايد به زبانم ؟ .... به خدا نه
یعنی که از اینجا بروی ، دور شوی تا ده بالا
ساکت بنشینم و فقط اشک چکانم ؟.... به خدا نه
یعنی تو نباشی و نیایی و نخواهی که بیایی
يك خانم ديگر بشود سرو چمانم ؟.... به خدا نه
چشمان تو را بر سر صبحانه ی هر صبح نبینم
يك لحظه به راحت گذرد وقت و زمانم ؟.... به خدا نه
احساس تو در باور رنجیده ی اين مرد نباشد
آنگاه در انظاركسي شعر بخوانم ؟ ... به خدا نه
يك موي سيه از سر تو كم بشود ، در عوضش هم
بخشند به من سلطنت هر دو جهانم ؟.... به خدا نه
يك روز زبانم بشود لال ، در اين خاك نشيني
من پاي بر اين خاك مقدس بكشانم ؟ .... به خدا نه
یک روز بيايد كه به غير از گل زيباي تو گويم
این جمله ی مخصوص كه«درد تو به جانم»؟ .... به خدا نه
رضا جمشیدی
من پذیرفتم شکست خویش را
گاه می اندیشم
دیشب کــه یک آواره در پایانه جان داد
آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری
نگذر از من فتنه برپا میشود
گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد
آنکه میگوید دوستت دارم
ﭼﻪ ﺍﻳﺪﻩ ﺑﺪﻱ ﺑﻮﺩﻩ، ﺩﺍﻳﺮﻩ ﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ!
من اگر حوا شوم ، این بار طغیان میکنم
ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ
باز در حجم زمستانی سردی دیگر
حال من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:
" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
مردم شهر به گوشید...؟
امشب همه ی میکده را سیر بنوشید.
با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید.
دیوانه و عاقل همگی جامه بپوشید.
در شادی این کودک و آن پیر زمینگیر و فلان بسته به زنجیر و زن و مرد بکوشید.
امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت...
نخور جان برادر به خدا حسرت دیروز عذاب است.
مردم شهر به هوشید...؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید وبرقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست.
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست.
نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست...خدا هست.
سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است...خدا هست.
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست.
آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت:خدا هست.
کودکی رفت کنار تخته...
گوشه تیره این تخته نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است ولی یاد خدا هست.
مادری گفت:دلم میلرزد!کودکانم چه بپوشند؟!
چه بگویم که بدانند نداری درد است!پدر از شرم سرش پایین بود....زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست.
قاضی شهر قضاوت سخت است...
نکن حکم به تنبیه و مجازات...به زندان و به شلاق.
کوچه هایی است در این شهر...پر از جرم و کثافت.
پر از مرگ شرافت!پر از غصه و اندوه!پر از درد نداری.پر از نکبت و خواری!
پر از هرزگی و دزدی و معتادی و بدبختی و بیچارگی مردم خوبی که فقط محتاجند.
به پیغمبر و پیر و ملکوت و بت و میخانه و هر چیز که ایمان تو باشد قسم این جرم و جنایت همه از ریشه ی فقر است.
کافری نیست در این شهر.خدا باور این مردم پاک است...
فقط درد نداری است که از ریشه مسلمانی ما را تبری زد که نگویید و نپرسید...
نگویید که این مردم بیچاره نخندند و نرقصند و نپوشند و ننوشند وبلا نسبت حضار...
نگو...ند که ایمان و مسلمانیشان زیر سوال است!!
غم مردم این کوچه و آن کوچه بدانید و بکوشید که اینگونه نباشد.
بکوشید که ایمان و مسلمانیتان زیر سوال است!
کودکی گریه کند...آه کشد...عرش خدا میلرزد.
دل مردم خون است!حال بابا خوش نیست...
دل بابا خون است...
حال قاضی خوب است...؟!
محمدرضا نظری
دنگ..،دنگ..
بارالها به قدرقدرتی بی شبهاتت سوگند
آی سهراب کجایی که ببینی حالا
قسم به پرستو
جهان، قرآن مصور است
خواستم پنجره را باز کنم گفتی نه
دختر فردوسی! از مشرق انار آورده ام
یک سبد شاتوت سرخ آبدار آورده ام
نازدخت پیرهن توسی توس باستان!
مخمل رنگین کمان زرنگار آورده ام
دست باد است این که دارد می زند بر در کلون
همزمان با ساز باران، من سه تار آورده ام
سرد سرد است آتشی روشن کن از خندیدنت
هیمه هیمه بوسه های بی شمار آورده ام
دم کن از چای بخارا استکانی، خسته ام
قند ایران کهن از قندهار آورده ام
نیستم از گزمه های غزنوی، آسوده باش
شاعری تنهایم و جان را قمار آورده ام
سی پر سیمرغ از سی سال رنج پارسی
چند برگ شاهنامه، شاهکار آورده ام
زابلستانی، تهمتن زاده ای، بهمن رخی
چشمه ای رویین تن از اسفندیار آورده ام
جای هر بیتی که دینار طلایش نقره شد
سهم بابا زر از انگور خمار آورده ام
تا پس از این ها بگردم دور قد و قامتت
کهکشانی عشق بر روی مدار آورده ام
از هزار و چند سال بعد برگشتم قدیم
یک دل جا مانده در گرد و غبار آورده ام
خشتی از دیوارتان ترسم که بردارد ترک
بر در چوبی تان از بس فشار آورده ام
می پذیری بعد از این یار وفادارت شوم؟
این غزل را هم به رسم یادگار آورده ام
شهراد میدری
برگرفته شده از textbaz.blog.ir